رمان #صحنه دار پارت اول🔥✨

ایلماه:
از خواب قشنگم بیدار شدم ، بازم تو فکر اشکان بودم
، اشکانی که برادر خودم بود ، اشکانی که از گوشت و خون خودم بود.
با فکر کردن بهش قلبم میکوبید نمیدونم چه مرگم بود
، اصلا نمیدونم چرا عاشق برادر خودم شدم ، اینم
میدونم اصلا نمیتونم بهش برسم ولی دارم خودمو نابود میکنم
با صدای مامان از فکر اومدم بیرون ، به طرف سرویس
رفتم دست و صورتم رو شستم پله هارو اروم به طرف
پایین رفتم ، خانواده دور هم نشسته بودن ،جای من
کنار مامان بود روبروی اشکان.!!
نشستم و شروع کردم به خوردن صبحانه ، یه نگاهی بهش
انداختم بازم با همون اخم همیشگی نشسته بود
بی خیال به خوردن ادامه دادم